جدول جو
جدول جو

معنی تاسی جستن - جستجوی لغت در جدول جو

تاسی جستن
اقتدا کردن، پیروی کردن، تبعیت کردن، تقلید کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یاری جستن
تصویر یاری جستن
کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن، یاری خواستن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ذی یَ)
فساد جستن. افساد. تباهکاری:
مر او را گفت دیدی این چنین کار
نگه کن تا پسندد هیچ هشیار
که رامین با زنم جوید تباهی
کند بد نام من در پادشاهی.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
دست آویز جستن: او به معاذیر زورو اقاویل غرور تمسک جست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 317). رجوع به تمسک و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ وَ دَ)
نزدیکی جستن به چیزی یا به کسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
دوری جستن. اجتناب کردن. حذر کردن: و از غائلۀ فتن به خشوع و خضوع توقی جست. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
تطهﱡر
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ بَ تَ)
ستیزه خواستن. جنگجویی. درشتی کردن:
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
به تیزی به پیش دلیران مپوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ تَ)
کمال و درستی جستن. درستکاری طلبیدن:
نبد در دلش کژی و کاستی
نجستی بجز خوبی و راستی.
فردوسی.
و گر آشتی جوید و راستی
نبینی بدلش اندرون کاستی.
فردوسی.
، صداقت طلبیدن:
زنهار آذری ز کسان راستی مجوی
نتوان نمود راست درخت خمیده را.
آذر اسفراینی (از ارمغان آصفی).
، جستجوی حقیقت و راستی و عدالت و حق:
همه راستی جوی و فرزانگی
ز تو دور باد آز و دیوانگی.
فردوسی.
که من با تو هرگز نکردم بدی
همی راستی جستم و بخردی.
فردوسی.
جز از راستی هر که جوید زدین
بر او باد نفرین بی آفرین.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَزْ کَ دَ)
استصواب. استشارت. نظر خواستن. مشورت خواستن. طلب اظهار نظر:
چو دارا در آن داوری رای جست
دل رایزن بود در رای سست.
نظامی.
، اظهار نظر کردن. اظهار عقیده کردن. بیان نظریه و عقیده کردن:
خلاف رای سلطان رای جستن
بخون خویش باشد دست شستن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پاکی جستن
تصویر پاکی جستن
تطهیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسل جستن
تصویر توسل جستن
دست بدامان کسی شدن تشبت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباهی جستن
تصویر تباهی جستن
فساد جستن افساد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای جستن
تصویر رای جستن
مشورت خواستن، طلب اظهار نظر
فرهنگ لغت هوشیار
متشبث شدن، دستاویز قرار دادن، متوسل شدن، تشبث کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متوسل شدن، دست به دامان شدن، تشبث کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد