فساد جستن. افساد. تباهکاری: مر او را گفت دیدی این چنین کار نگه کن تا پسندد هیچ هشیار که رامین با زنم جوید تباهی کند بد نام من در پادشاهی. (ویس و رامین)
فساد جستن. افساد. تباهکاری: مر او را گفت دیدی این چنین کار نگه کن تا پسندد هیچ هشیار که رامین با زنم جوید تباهی کند بد نام من در پادشاهی. (ویس و رامین)
کمال و درستی جستن. درستکاری طلبیدن: نبد در دلش کژی و کاستی نجستی بجز خوبی و راستی. فردوسی. و گر آشتی جوید و راستی نبینی بدلش اندرون کاستی. فردوسی. ، صداقت طلبیدن: زنهار آذری ز کسان راستی مجوی نتوان نمود راست درخت خمیده را. آذر اسفراینی (از ارمغان آصفی). ، جستجوی حقیقت و راستی و عدالت و حق: همه راستی جوی و فرزانگی ز تو دور باد آز و دیوانگی. فردوسی. که من با تو هرگز نکردم بدی همی راستی جستم و بخردی. فردوسی. جز از راستی هر که جوید زدین بر او باد نفرین بی آفرین. فردوسی
کمال و درستی جستن. درستکاری طلبیدن: نبد در دلش کژی و کاستی نجستی بجز خوبی و راستی. فردوسی. و گر آشتی جوید و راستی نبینی بدلش اندرون کاستی. فردوسی. ، صداقت طلبیدن: زنهار آذری ز کسان راستی مجوی نتوان نمود راست درخت خمیده را. آذر اسفراینی (از ارمغان آصفی). ، جستجوی حقیقت و راستی و عدالت و حق: همه راستی جوی و فرزانگی ز تو دور باد آز و دیوانگی. فردوسی. که من با تو هرگز نکردم بدی همی راستی جستم و بخردی. فردوسی. جز از راستی هر که جوید زدین بر او باد نفرین بی آفرین. فردوسی
استصواب. استشارت. نظر خواستن. مشورت خواستن. طلب اظهار نظر: چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، اظهار نظر کردن. اظهار عقیده کردن. بیان نظریه و عقیده کردن: خلاف رای سلطان رای جستن بخون خویش باشد دست شستن. سعدی
استصواب. استشارت. نظر خواستن. مشورت خواستن. طلب اظهار نظر: چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، اظهار نظر کردن. اظهار عقیده کردن. بیان نظریه و عقیده کردن: خلاف رای سلطان رای جستن بخون خویش باشد دست شستن. سعدی